دلنوشته
خاطرات یک جوان کهنه دل
تا جایی که یادم می آید تا 10 سالگی هر هفته یک بار دهانم پر از خون بود حال به هر دلیل یا اختلاف نظر یا مخالفت یا حسادت یا زورگویی روزی پدرم مرا برد به خانه ی قدیمیمان ، در نقطه به نقطه اش داستان کتک خوردن از پدرش را تعریف میکرد ، تفاوتها بین دو نسل فوران میکرد اون روز تصمیم گرفتم دیگر لثه هایم رنگ خون نبینند مگر به دست پدرم از آن به بعد تا 15 سالگی ماهی یه بار لثه ام خونی بود (برداشت آزاد) ایهام